تصمیمم را گرفتم!
میخواهم سوار بر قایق چوبی و کهنه ی خیالم شوم ،

سوار شوم که بروم ،

بروم که دور شوم،

از تمام سیاه و سفید ها، از تمام خاکستری ها،
بروم که این بار فقط این من نباشم که میشنود قصه های رفتن را ،

که بشکنم تمام عهد های نبسته و بسته را،

که فقط این من نباشم که غصه میخورد ،

که تَرَک بر می دارد،

خسته ام از دیدن این همه درد کشیدن ها، از لجبازی ها، خودخواهی ها ، از آنهایی که با دست پیش میکشند و با پا پس میزنند

از آنهایی که همدیگر را و من را فقط برای اهداف خود میخواهند ،

میروم تا او مجبور نباشد به خاطر من بماند ،

تا دیگری مجبور نباشد به خاطر من نخوابد ،

تا آن یکی غصه ی فردای من را نخورد ،

من از ضربه خوردن خسته ام ، از دیدن بیچارگی ها

گیریم که قایق کهنه ی خیالم ترک برداشت

گیریم که غرق شدم ، غرق شدن در هوشیاری، غرق شدن در حال مستی،

چه کسی میداند؟

شاید آنطرف تر ، یک جایی دورتر از مکان غرق شدگی بیدار شدم، در جزیره ای با ماسه های سفید و درخشان ، در آغوش آفتاب ،

گیریم که تنها شدم ،

مگر غیر از از این است که همه ی ما تنهاییم، مگر غیر از این است که من تنهایی را همیشه بیشتر دوست میداشتم ،

دور شوم از ازدحام و متراکم در خود،

دااااااااااد بزنم و های های گریه کنم،

فریاد بزنم و از ته دل بخندم،

که نگاه چپ و راست آدم های غم زده را نبینم،

که اصلا آدم نبینم!

آسمانش آبی باشد، هم آفتاب باشدو هم برف باشد، هم باران،

شبش ستاره داشته باشد، شبش کدر نباشد،سیاه شفاف و براق

جایی که من میروم انتظار نیست، دل نگرانی نیست، هوس نیست، تو نیستی و او نیست و دیگری هم.

چه تنهایی دل نشینی!

چه دل غریبی!

چه...

دل زده ای!