شوهر سارا چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشیار مىشد. امّا در تمام این مدّت، سارا هر روز در کنار بسترش بود...یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از سارا خواست که نزدیکتر بیاید. سارا صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود. … شوهر سارا که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مىدونى چى میخوام بگم؟» سارا در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزیزم؟»
شوهرش گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى میاره...
آخرین ارسال های انجمن