برای دیدن مطلب به ادامه ی مطلب بروید
برای دیدن مطلب به ادامه ی مطلب بروید
یه جور دوست داشتن هایی هست که هیچوقت پاک نمیشه از دل آدم ...
حتی با اشتباه ...
حتی با مرور زمان ...
حتی با هرچیز دیگه ...
این دوست داشتنا شاید فقط یه جور از دل آدما پاک شه ...
اونم مردن هست ...
همیشه
همه جا
همه ی لحظه ها
دوست داشتنت تو قلبم حک شده و هست عشقم
هربار که کودکانهـــ
دست کسیـــ راگرفتـــــــــــــمـ
گمـــ شدمــ
ترس ازگم شدن نیستـــــ
ازگرفتنـــ دستیستـــ
که بی بهانهــ
رهایمـ کرد...؟!!!!
از استادیــ پرسیدند:ایا قلبیـ که شکسته باز همـ میتواند عـــ ـــاشقــ شود؟
استاد گفت:بله میتواند
پرسیدند :ایا شما تا کنونـ از لیوانـ شکسته ای خورده اید؟
استاد گفت: ایا شما بخاطر لیوان شکسته از اب خوردنـ دست کشیده اید؟
آن که میرود فقط می رود ..
ولی آنکه می ماند درد می کشد ،
غصه می خورد ،
بغض می کند ،
اشک می ریزد
و تمام این ها روحش را به آتش می کشد
و در انتظار بازگشت
کسی که هرگز باز نخواهد گشت
آرام آرام خاکستر می شود ....
آری ،
این است خاصیت عشق یک طرفه .....
امکان هجرت تو
تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت
من پیشتر،دیده بودم
جرقه محال ماندنت را
در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،
چون ماهی آزاد به جریان آب
نبودنت،
مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند
چقدر سنگین شده اند شانه هایم!
آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم
به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده
بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری
که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد مردیکه عوضی، مگه خودت
ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد ابادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،
همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی
شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه
بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی
زنش را برانداز کرد ...
شمع ها را خاموش کردم تا تو مرا نبینی...
آرام از درون شکستم تا تو صدایش را نشنوی...
پرواز کردم تا تو مرا فراموش کنی...
و به کنج تاریکی خزیدم تا مرا حس نکنی...
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ....
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﻫﺎ ﺷﺪ....
ﻣﻘﺼﺪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻭ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺟﺰ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻧﺪﺍﺭﻡ ،ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ،
ﺭﺍﻫﯽ ﺟﺰ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﻗﺼﻪ ﻋﺸﻘﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﺳﯿﺪ...............
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ،
ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭﻗﻠﺒﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ...
ﭼﻪ ﺯﻭﺩﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﺪﻡﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻡ!
تعداد صفحات : 3