مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها ۱۰ دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق ۱۰ کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایهاش رو دو برابر کنه
داستان یک تغییر کوچولو در همسر
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می مردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد
در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر
بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او
بچهدار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه
قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست
مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود.
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ
ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ!
ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ
ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ.
زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر بهاتاق خواب سر زدناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است. شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟
تعداد صفحات : 3